- ۰ نظر
- ۱۶ دی ۰۳ ، ۲۱:۵۲
قبل بعد
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
دوران پادشاهی ضحاک هزار سال طول کشید.
میتوان اینگونه تعبیر کرد که از آنجا که حکومت ظلم و دیکتاتوری، سراسر سختی و دشواری است، پس هر لحظه آن هزار لحظه می نماید. بنابراین شهریاری ضحاک نیز اگرچه چند سال بوده باشد، اما چون هزار سال مینماید.
چنان که رضی الدین ارتیمانی میفرماید:
عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است ور به تلخی گذرد نیم نفس بسیار است
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگاری دراز
نهان گشت کَردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
پراگنده: پراکنده
منظور از کام، منطقه ی دهان نیست. منظور خواسته ی دل، اراده و آرزوست. همانگونه که امروز میگوییم فلانی ناکام ماند. یا به کام دل نرسید. پس:
پراگنده شد کام دیوانگان
بدان معنی است که آنچه دیوانگان میخواستند، بر کشور حاکم شد.
نکته مهم دیگری نیز هست. در اینجا دیوانگان به معنی مجانین و زنجیری ها نیست. چرا که در اینصورت شعر بسیار کم مایه می نماید. منظور انسان های بی خرد و بی تدبیر است.
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند
گزند به معنی آسیب نیست. چرا که بی معنی است.
در اینجا گزند به معنی دروغ است. که با راستی تضادی بسیار به جا را ایجاد میکند.
اگر فرد دانایی حرف راست و درستی میگفت کشته میشد بنابراین دانایان و عالمان برای اینکه کشته نشوند پنهان میشدند. دروغ و دغل آشکار شد و افراد به راحتی دروغ میگفتن و دغلکاری میکردند. در زمان ضحاک اداره حکومت به دست افراد نالایق بود که با دغل پیش میرفتند و دانایان برای اینکه کشته نشوند میبایست پنهان شوند.
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نبودی سخن جز به راز
در زمان ضحاک جامعه دچار دگرگونی عمیق فرهنگی شد. اکثر ویژگی های ضحاکیان به جامعه منتقل میشود. طبیعی است جامعه برای اینکه بتواند با سیستم ضحاک زندگی کند اندک اندک تن به قوانین و هنجارهای حکومت جدید میدهد و در بلند مدت به عادت جامعه بدل میشود.
روش های منطقی و افراد فرزانه به مرور حذف و محو میشود. اداره امور به افراد نالایق و بد ذات سپرده میشود. علم و دانش ارزش خود را از دست داد و خرافه پرستی و جادوگری مبنای اداره امور شد. روشهای عقلی جای خود را به دروغ داد. (هنر خوار شد جادویی ارجمند) هنر در جای جای شاهنامه به معانی مختلف بکار رفته و مفهوم کلی آن علم و فن است و معنای عام جادویی در شاهنامه غیر واقعی بودن است. دست افراد نا اهل برای نیل به مقاصد پلیدشان باز شد و امور اخلاقی و عناصر فرهنگی مناسب برای جامعه مخفیانه و به اصطلاح امروزی زیر زمینی انجام میشد.
دو پاکیزه از خانهی جمّـشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بُدند
سر بانوان را چُن افسر بُدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
بدایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافَش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز بد آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
در زمان پادشاهی ضحاک، فرزانگان و نیکان از جامعه به حاشیه رفته و دیوانگان و بدیها رشد کردهاند. هنرهای ارزشمند جادوگری نیز زیر سایه ضحاک کمارزش شده و حقیقتها به صورت زشت و دردآور نمایان میشود.
در این زمان، دو دختر از خانه جمشید (شخصیتی افسانهای) به نامهای شهرناز و ارنواز به قصر ضحاک برده میشوند و به آن اژدهافش سپرده میشوند. ضحاک با استفاده از جادوگری آنها را پرورش میدهد، اما به جای آموزههای نیک، فقط کژی، بدی و ویرانی را به آنها یاد میدهد.
این دوافعی همان رشوه وجاسوسی وسخن چینی میباشد که خورنده مغزها است.
قبل بعد
قبل بعد
از آن پس برآمد از ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روزِ سپید
گسستند پیوند با جمِّــشید
در این بیت جمشید را جَمِّ شید بخوانید.
بر او تیره شد فَرَّهِ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی به هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک بیامد از ایران سپاه
سوی تازیان برگفتند راه
شنیدند کانجا یکی مهتر است
پُر از هَول شاه اژدها پیکر است
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
وُرا شاه ایران زمین خواندند
مران اژدهافَش بیامد چو باد
بِدایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گُردان هر کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چُن انگشتری کرد گیتی بر اوی
چو جمشید را بخت شد کُندرَو
به تنگ اندر آمد سپهدار نَو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
نهان گشت و گیتی بر او شد سیاه
سپردش به ضحاک تخت و کلاه
چو صد سالش اندر جهان کس ندید
بر او نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان بود چند از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش سخن را درنگ
بِداَرّهَش سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او پاک پُر بیم کرد
بِداَرّهَ : با اره ؛ «ش» آخرش ضمیر متصل است.
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهی که بود
بدان رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پرورانت با شهد و نوش
جز آوای نرمت نیارد به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل بر فرازی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد
با ظهور تباهی و نگرانی در ایران روبرو هستیم. جنگ و شورش از هر سو برمیخیزد و روزها سیاه میشود. مردم از جمشید تبرک میشوند و فره ایزدی از او دور میشود. بهتدریج، فرمانروایی به نام ضحاک ظهور میکند که به عنوان شاهی هولناک شناخته میشود. او لشکری از ایران را جمع میکند تا با تازیان مواجه شود و بر تخت جمشید نشیند. پس از صد سال که او در چین پنهان شده، دوباره به ایران باز میگردد. اما در نهایت، ضحاک به دست کسی گرفتار میشود و به شدت مجازات میگردد. این تصویر از زمانهای پر از مبارزه و حوادث تلخ و شیرین، نشاندهنده گذر سالها و تغییرات در سرنوشت انسانهاست و در انتها، دعا و آرزوی رهایی از رنج مطرح میشود.
قبل بعد
قبل بعد
چو ابلیس پیوسته دید آن سَخُن
یکی پند بَد را نو افگند بُن
بدو گفت اگر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز فرمان کُنی
نپیچی ز گفتار و پیمان کُنی
جهان سربهسر پادشاهی تو راست
دَد و مردم و مرغ و ماهی تو راست
چُن این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شِگِفتان شِگِفت
جوانی بر آراست از خویشتن
سخنگوی و بینا دل و پاکتن
هَمیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش جز از آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهی پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بُد از کُشتنیها خورش
که کمتر بُد از کُشتنیها خورش: گوشت کمتر می خوردند.
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کُند پادشا را دلیر
همان طور که به بچه شیر می دهند تا بزرگ شود میخواهد با خوراندن گوشت و خون او را جسور و سنگدل کند.
در اینجا دلیر لزوما معنای مثبتی نداره و ظاهرا به معنی درنده خو و وحشی بکار رفته.
سخن هر چه گویدش فرمان کُند
به فرمان او دل گروگان کُند
در قدم بعد ابلیس خودش را در قامت آشپز به خدمت ضحاک درآورد
خورش زردهی خایه دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست
خایه : خاگ ، خاگینه ، تخم مرغ
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مَزه یافت و خواندش وُرا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که جاوید زی شاد و گردنفراز
که فردات از آن گونه سازم خورش
کز او آیدت سر به سر پرورش
برفت و همه شب سِگالِش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازم شِگِفت
دگر روز چون گنبد لاژورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشها کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پر امید
شه تازیان چون به خوان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سِدیگر به مرغ و کباب بره
بیاراست خوان از خورش یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش کرد از پشت گاو جوان
بدوی اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خَرد
شِگِفت آمدش زان هُشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی، بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بَزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پُر از مِهر تو است
همه توشهی جانم از چِهر تو است
یکی حاجتستم به پیروز شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کِتف اوی
ببوسم، بمالم بر او چشم و روی
بدو گفت دادم من این کام تو
بلندی گَرَد زین مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت اوی
همی بوسه داد از بر سُفت اوی
ببوسید و شد در زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیاه از دو کتفش بِرُست
غمی گشت و از هر سویی چاره جُست
سرانجام بُبرید هر دو ز کِفت
سِزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشکی پس ابلیس تَفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد ، نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خَرد
نباید جز این چارهای نیز کرد
جُز از مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش
سر نرّه دیوان از این جست و جوی
چه جُست و چه دید اندر این گفت و گوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پَردُخته ماند ز مردم جهان
ابلیس به ضحاک پیشنهاد میکند که اگر به او اعتماد کند، زندگی خوب و کامرانی خواهد داشت. ضحاک از ابلیس خواسته میشود تا برایش خورشهای لذیذ تهیه کند. ابلیس جوانی را به عنوان خورشپز معرفی میکند که در کمال مهارت برای او غذا میپزد. خورشهایی که از گوشت مرغ و چهارپایان درست میکند، به تدریج باعث میشود که ضحاک احساس قدرت و شجاعت بیشتری کند.
اما ابلیس نهتنها در پی خوشحال کردن ضحاک است بلکه نقشهای شوم دارد. او در نهایت به ضحاک میگوید که تنها راه درمان دردهایش، استفاده از "مغز مردم" است تا به این ترتیب قدرت و سلطهاش افزایش یابد. این داستان نمایانگر فریب و نیرنگ ابلیس و نتایج ناگوار آن بر زندگی انسانهاست.
قبل بعد
قبل بعد
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سَواران نیزه گذار
دشت سواران نیزه گذار: عربستان ؛ کل سرزمین عرب نشین
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
ز ترس جهاندار با باد سرد: از ترس پروردگار خود بینی را از خود دور کرده بود. متواضع گشته بود.
که مَرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشا به فرمان بری
همان تازی اَسپان همه گوهری
بز و شیروَر میش بُد هم چنین
به دوشندگان داده بُد پاک دین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بُردی فراز
مرداس وضعیت مالی خوبی دارد و به همه نیز کمک می کند
پسر بُد مر این پاکدین را یکی
که از مهر بهرهش نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیوَر اَسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیوَر از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
بیور : ده هزار
از اسپان تازی به زرّین ستام
وُرا بود بیور که بردند نام
شب و روز، بودی دو بهره به زین
ز راه بزرگی ، نه از راه کین
چنان بُد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیکدل گشت و فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خَرد
که راز تو با کس نگویم ز بُن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدر کهش پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
زمانه برین خواجهی سالخَورد
همی دیر ماند ، تو اندر نورد
بگیر این سرِ مایهور گاه اوی
تو را زیبد اندر جهان جاه اوی
گر این گفتهی من تو آری به جای
جهان را تو باشی یکی کدخدای
چو ضحاک بشنید و اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
بِداِبلیس گفت: این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان ز بن
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
چه رویست راه و بهانه مجوی
بدو گفت من چاره سازم تو را
به خورشید سر برفرازم تو را
داستان ضحاک از اولش با حضور ابلیس شروع شد به ضحاک پیشنهاد داد که تو این جایگاه از آن توست و پدرت را بکش و جایش را بگیر
ضحاک اول نپذیرفت و بالاخره پذیرفت و ابلیس گفت با من عهد و پیمان ببند و خودم پدرت را برایت می کشم بالاخره ضحاک فریب ابلیس را خورد
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بُد گرانمایه جای
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر نیایش بر آراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او نبردی چراغ
پرستنده: کنیز و غلام
بر آورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهش به ره بر بِکَند
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چُن آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پَست
شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاک اندر آگند و بِسپَرد راه
شبانگاه در باغ او چاهی حفر کرد و گفت مرداس برای نیایش بدون چراغ میاد به آنجا پس مرداس آمد و مرداس داخل چاله افتاد و روی او خاک ریخت و دفنش کرد
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند اوی
نجُست از ره شرم پیوند اوی
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
فرزندِ بد اگر مثل شیرِ نر بی رحم و درنده خو هم باشد به هیچ عنوان نمی تواند دستش را به خونِ پدرِ خود آلوده کند.
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
اگر این اتفاق بیافتد باید این راز را از مادرِ آن فرزند جویا شد که پدرِ فرزندش چه کسی است!
زیاد اتفاق می افتد که پدری بسیار خوب و پاکیزه است ولی فرزند ناپاک می شود و برای مردم سوال می شود, اینکه پدرِ به این خوبی داشت پس چرا فرزند اینطور شده است! فردوسی در این شعر می گوید که به گمان ما پدرش قطعا خوب است, آیا مادرش هم خوب است! آیا واقعا این پسرِ همین پدر است?!
سبک مایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت گاه پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان
ضحاک تاج بر سر نهاد و شاه تازیان شد در منطقه نیزه وران (عربستان)
در زمانهای قدیم مردی به نام مرداس وجود داشت که بسیار نیکوکار و بخشنده بود. او دارای چهارپایانی با ارزش بود و از بابت آنها به دیگران کمک میکرد. پسر او به نام ضحاک، جوانی دلیر اما ناپاک بود. یک روز ابلیس، به ضحاک پیشنهاد میکند که با کشتن پدرش میتواند به قدرت برسد. ضحاک ابتدا مردد است، اما پس از صحبت با ابلیس و فریب خوردن از او، اعتماد میکند و در نهایت پدرش را در چاهی میاندازد و او را میکشد و بر جایگاه پدر مینشیند.
قبل بعد
افراسیاب فرزند پَشَنگ شاه تورانی، برادر گرسیوز و اغریرث، و پسر عموی پیران ویسه بود. در زمان جمشید و گرشاسپ و کیخسرو شاه های ایران زمین زندگی می کرد. در تاریخ حماسی ایران بزرگترین ضدقهرمان، و در شاهنامه مهمترین هماورد پهلوانان بزرگی همچون رستم است. او نوه زادهی تور و نوهی نوهی فریدون است. با توجه به خویشاوندانش، آشکار است که افراسیاب اصالتا ایرانی بوده است. پهلوانی دلیر و خوش ظاهر بوده است. پرچمی سیاه داشته و بر اسبی سیاه مینشسته و زرهی سیاه بر تن میکرده است. در میدان جنگ نیز در یک نقطه آرام و قرار نداشته است:
به یک جای ساکن نباشد به جنگ چنین است آیین پور پشنگ
او پهلوانی زورمند و بلند بالا نیز بوده است. هنگامی که پس از مرگ منوچهر نزد پدر میرود و پشنگ را به غصب تاج و تخت ایران بر میانگیزد، پدرش او را چنین میبیند:
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
و وقتی اغریرث برادر افراسیاب به تصمیم پدر برای آغاز جنگ خرده میگیرد،
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار یکی پیل جنگی گهِ کارزار
افراسیاب در زمان منوچهر به عنوان سپهدار پدرش به ایران تاخت و منوچهر را شکست داد. منوچهر و پهلوانان ایرانی را اسیر کرد و نگهبانی از ایشان را به اغریرث سپرد. اغریرث که از نقشه قتل منوچهر و دیگر پهلوانان ایران آگاه شد آنها را فراری داد. افراسیاب اغریرث را به گناهِ رهاندن ایرانیان از بند، به قتل رساند. به این ترتیب اغریرث به یکی از پهلوانان شهید اساطیر ایرانی پیوست. افراسیاب برای مدت دوازده سال در زمان منوچهر بر ایران زمین حکومت کرد.
نبرد ایران و توران در زمان منوچهر در نهایت به شکست ایرانیان انجامید، و با قرارِ صلحی خاتمه یافت که بر مبنای آن قرار شد مرز ایران به قدر تیر پرتابی دورتر از محل اردوگاهشان قرار داده شود، و در همین جا بود که آرش کمانگیر هنرنمایی بزرگش را انجام داد. وقتی آرش با پرتاب تیری مرز دو کشور را به وضعیت پیشین باز گرداند، به این حکم گردن نهاد و به توران بازگشت.
پس از بازگشت مرزهای دو کشور به حدِ پیشین، تا مدتی از کشمکش میان ایرانیان و تورانیان خبری نیست. تا آن که پس از مرگ منوچهر، در دوران نوذر بار دیگر جنگ آغاز شد و این بار نیز پشنگ شاه توران بود. اما چون سالخورده شده بود، پسر بزرگش افراسیاب را به عنوان سپهسالارش به جنگ ایرانیان فرستاد. افراسیاب با نوذر، آخرین پادشاه پیشدادی جنگید و او را اسیر کرد و ناجوانمردانه کشت. به این ترتیب فره ایزدی از خاندان پیشدادی گسست و مدتی طول کشید تا بار دیگر در قالب کیقباد تبلور یابد و دودمان کیانی را بر اریکهی قدرت بنشاند.
تلاش بسیاری کرد تا فره کیانی را صاحب شود و سه بار در جستجوی آن به دریاچه فرو رفت اما موفق نشد. در نهایت از خسرو شکست خورد و از ایران رانده شد.
پس از ناکامی در به دست آوردن فره ایرانی، برای مدتی از دایرهی حوادث اساطیری ایران بیرون رفت، تا آن که در دوران کیکاووس، وقتی گاوِ نگهبان مرز دو کشور به دست شاه ایران کشته شد، نبردهای ایرانیان و تورانیان از نو آغاز شد و در این دوران افراسیاب شجاعت بسیار از خود نشان داد و به مهمترین دشمن ایرانیان تبدیل شد. هماورد اصلی او در این زمان رستم بود که هربار بر او غلبه میکرد، اما در میان ایرانیان جز او کسی نبود که یارای مقابله با وی را داشته باشد.
نبردهایی بسیار با رستم و سایر پهلوانان ایرانی کرد و هرگاه رو به شکست داشت به جادوگری روی میآورد. چنان که در نبردِ مهمش با رستم، وقتی شکست خورد و دید که نزدیک است دستگیر شود، افسونی خواند و رستم را به طور موقت کور کرد. همچنین در برانگیزاندن توفان و باد و سرما نیز دستی داشته و بارها سپاه ایران را با این افسونها در تنگنا قرار داد. افراسیاب همچنین از هنر ستاره شماری و غیبگویی نیز بهرهمند بود. چنان که واژگون بختیاش در صورتِ قتل سیاوش را در خواب دید.
وقتی کیکاووس به بند کشیده شد، شاه پلیدی به نام زنگیاب تازی از عربستان به ایران زمین تاخت و ستم بسیار بر مردم روا کرد. در این هنگام ایرانیان از افراسیاب درخواست کردند که به یاریشان بیاید. در نتیجه افراسیاب به یاری ایرانیان آمد و زنگیاب را از ایران بیرون کرد و او را به قتل رساند و خود بر تخت ایران نشست، اما بیدادگری پیشه کرد و ایرانیان را بر خود شوراند. در همین مدت کیکاووس و پهلوانان ایرانی به یاری رستم از بند رسته بودند و بار دیگر به کشور بازگشتند و افراسیاب را بیرون کردند.
او در کنار بدی هایش خوبی هایی نیز داشت ، گذشته از خدمتی که با کشتن زنگیاب به ایرانیان کرد، به دلیل کشیدن آب هزار چشمه از هلمند و هفت رود دیگر به دریاچهی هامون نیز از او یاد شده است. افراسیاب همچنین به خاطر ساختن کاخی در زیر زمین در ایران شهرت دارد.
در ماجرای رستم و سهراب، یکی از کسانی بود که رویارویی پدر و پسر را رقم زد.
وقتی دریافت سرنوشتش با سیاوش گره خورده، با او صلح کرد.
وقتی سیاوش از ایران زمین برید، او را در توران پذیرفت و خوارزم را به او داد و دخترش را به عقد وی در آورد.
با تحریک گرسیوز سیاوش را کشت. کوشید تا کیخسرو را از کینخواهی دور نگه دارد. در نبردهای دور نخستِ کینخواهی سیاوش، از رستم به سختی شکست خورد و به چین گریخت و رستم برای چند سال بر توران سلطنت کرد. با بازگشت ایرانیان بار دیگر حکومت توران را به دست گرفت.
پس از کشته شدن فرود، در چند نبرد مهم بر توس پیروز شد. در نهایت سپاهش در جریان نبرد یازده رخ شکست خورد.
قربانیهایش برای نجات از خشم کیخسرو مانند فدیهاش به آناهیتا برای دستیابی به فره، مورد پذیرش واقع نشد.
در دریاچه فرو رفت و به این ترتیب از هوم گریخت. اما وقتی گرسیوز را در کرانهی این دریاچه آزار دادند، بیرون آمد و دستگیر شد . گیو او را دستگیر کرد و به ایران آورد و به دست کیخسرو به قتل رسید.
افراسیاب فهرست قربانیان خود را با کشتن سیاوش کامل کرد، و با از میان بردن وی به نفرین دچار شد. تا پیش از کشتن سیاوش، تعادلی در میان نیروهای ایرانی و تورانی برقرار بود و افراسیاب در سرزمین خویش به راحتی حکمرانی میکرد. نبرد میان دو کشور هم از نوع دست اندازیهای محلی و بازیهای پهلوانی بود و به کشتار بیرحمانه و خونین منتهی نمیشد. اما وقتی سیاوش کشته شد، بخت از افراسیاب رویگردان شد. کشتن این شاهزادهی ایرانی، احتمالا دلیلِ اصلیِ محروم شدن افراسیاب از قدرتهای فراطبیعیاش بوده است. که خودش نیز قبل از قتل سیاوش در خواب دیده بود و بالاخره کیخسرو به خونخواهی سیاوش او را کشت و به داستان پر از فراز و نشیب افراسیاب پایان داد.
قبل بعد
چو گیتی سرآمد بر آن دیوبند
جهان را همه پند او سودمند
به سوگ اندرون شد دل هر کسی
نیامد بر آن ، روزگاران بسی
چو گیتی سرآمد بر آن دیوبند، / -جهان را همه پندِ او سودمند- // به سوگاندرون شد دلِ هر کسی : وقتی عمرِ آن کس که دیوها را بهبند آورده بود (طهمورث) به پایان آمد -آن کس که پندش برای همهی دنیا سودمند بود- عالمیان به سوگ نشستند.
نیامد بر آن، روزگاران بسی : چندی از این ماجرا نگذشت (که)
گرانمایه جمشید فرزند اوی
کمر بست یکدل پر از پندِ اوی
گرانمایه : بزرگ
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر
به رسم کَیان بر سرش تاج زر
کمر بسته با فرّ شاهنشهی
جهان گشته سرتاسر او را رهی
رهی: بنده، نوکر کل جهان بندگان او شدند
زمانه بر آسوده از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
داوری : در شاهنامه بیشتر از قضاوت معنیِ جنگ و ستیزه میدهد.
جهان را فزوده بدوی آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
جهان را فزوده بدوی آبروی : آبروی جهان بهخاطرِ وجودِ او بیشتر شده.
منم گفت با فرّهِ ایزدی
هَمَم شهریاری و هم موبدی
(جمشید) گفت: منم که دارای فرهِ ایزدیام. هم شهریاری دارم و هم فرزانگی و روحانیت.
هم امنیت را برای مردم به ارمغان آورده ام و هم هدایت تان می کنم به سمت خوبی ها.
بَدان را ز بَد دست کوته کنم
روان را سُوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست بُرد
در نام جستن به گُردان سپرد
نخست آلتِ جنگ را دست برد : پیش از هر چیز دستبهکارِ ساختنِ جنگافزار شد.
درِ نام جُستن به گُردان سپرد : منممنم کردن و پرافتخار و شهره شدن در پهلوانی را به پهلوانان سپرد.
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
خود : کلاهخود جوشن : زره
چو خفتان و چون تیغ و بَرگُستَوان
همه کرد پیدا به روشن روان
خفتان: لایه داخلی لباس رزم از جنس ابریشم یا پشم نرم تیغ: همه آلات جنگی تیز ، مترادف شمشیر بَرگُستَوان: زرهی جنگی که بر اسب و فیل می پوشیدند
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و از این چند بنهاد گنج
رنج بردن : تلاش کردن و خسته شدن
دگر پنجه اندیشهی جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
دگر پنجه : پنجاه (سالِ) بعدی - لباس را برای انسان ساخت
ز کتّان و ابریشم و موی قَز
قَصَب کرد پُرمایه دیبا و خَز
قَز: ابریشم خام، پنبه قصب : پارچهای کتانی پرمایه : گرانبها، سودمند
بیاموختشان رِشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
رشتن : ریسیدن تافتن : تابیدن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یک سر آموختن
اولین کار در ادامه شاهان قبل ساز و آلات جنگی به دستور او ساخته شد یکسر : کاملاً
چُن این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
سازِ دیگر نهاد : کارِ دیگری را آعاز کرد.
ز هر پیشهای انجمن کرد مَرد
بدین اندرون پَنجَهی نیز خَرد
گروهی که آتوربان خوانیاش
به رسم پرستندگان دانیاش
آتوربان: پرستندگان ، موبدان ، پارسایان ، روحانیون
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بُوَد کارشان
نَوان پیشِ روشن جهاندارشان
صَفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام تیشتاریان خواندند
تیشتاریان: لشکریان ، سپاهی ها
کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهی لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به پای
و ز ایشان بود نام مردی به جای
بَسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بسودی: کشاورزان
بکارند و ورزند و خود بِدرَوند
به گاه خورش سرزنش نَشنوند
ز فرمان تنآزاده و خورده نوش
از آوای پیغاره آسوده گوش
پیغاره: طعنه ، شماتت ، سرزنش
کار می کنند و روزی و خود و دیگران را فراهم می آورند پس کسی بهشون طعنه نمیزنه
تن آزاد و آباد گیتی بدوی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاد را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اُهتو خوشی
هم از دستورزانِ با سرکشی
اهتو خوشی : صنعت گران
"اهتو خوشی" در اوستا به شکل "هوتُخشان" آمده که به معنای صنعتگر است.
هو=خوب ، تخش= فعال. امروز در زبان پارسی ما تنها واژۀ "تُخس" را از همین ریشه به کار می بریم که دربارۀ بچه ها و افراد پر جنب و جوش سرسخت به کار می رود. در زمان رضاشاه پهلوی یکی از ادارات ارتش " ادارۀ تُخشایی" نام داشت.
کجا کارشان همگِنان پیشه بود
روانشان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز
مردانِ هر صنف را جمع کرد و پنجاه سال نیز بر سرِ این کار گذاشت؛ گروهی که نامشان آتوریان و کارشان ستایش است (یعنی روحانیان) را از میانِ جمع جدا کرد و در کوه جای داد تا در آنجا به پرستش بپردازند و پیشِ خدایشان نالان و بهعبادت باشند. (مجربانِ طرحش) گروهی دیگر را در صفی جدا نشاندند و نامشان را تیشتاریان نهادند که پهلوانانِ جنگند و مایهی روشنیِ لشگر و کشور. تختِ شاهی از ایشان است که برپاست و نیز نامِ مردی و مردانگی. حالا که (این دو گروه را) حس کردی (شناختی)، گروهِ سوم را نیز بشناس (کشاورزان) که (چون نانِ خود را خود درمیآورند) منتپذیرِ کسی نیستند یا منتگذار بر کسی. خود میکارند و خود میپرورند و خود هم درو میکنند. پس وقتِ غذا خوردن سرزنشِ کسی را نمیشنوند. فرمانپذیرِ کسی نیستند و شادخوارند (زندگی را بهشادی میگذرانند). گوششان آسوده از سرزنش و منتِ دیگران است و آزادمردند و دنیا به آنها آباد است و دور از جنگوجدل و حرفوحدیثند. دانشمندِ آزاده (در اینباره) گفته که: تنبلیست که مایهی بنده شدنِ آزادمردان است. گروهِ چهارم که نامشان اُهتوخُشیست، پیشهورانند که پرغرورند. ولی در خدمتِ همهی مردمند و بهخاطرِ این وابستگی به مردُم همیشه در فکروخیالند (که نانشان تامین میشود یا نه، برعکسِ کشاورزان). بدینترتیب جمشید پنجاه سالِ دیگر هم خورد و پرورد و بخشش کرد و هر کس را در جای شایستهی خودش قرار داد و راهنماییاش کرد تا بدینترتیب همه اندازهی خود و بالاپایین و حدودِ همه چیز را بدانند.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهی خویش را
ببینند و دانند کم بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را
بداب اندر آمیختن خاک را
هر آنچه از از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
تا خواص و کاربردهای گل را شناختند برای آن قالب ساختند تا خشت بزنند.
به سنگ و به گچ دیو ، دیوار کرد
به خشت از بَرش هندسی کار کرد
به خشت از بَرَش هندسی کار کرد: دیو/مهندس بالای آن (دیوار) را بهشیوهی مهندسی طاقِ (ضربی) زد. دیوان در شاهنامه به طهمورت خط میآموزند و به جمشید بنایی، و بهنظر میرسد در اصل باید مردمانِ همسایهی غربِ ایران بوده باشند.
هندسی: مهندس یا بهشیوهی مهندسی. مهندس و هندسی از هندسه ساخته شدهاند که آن هم در اصل از اندازه"ی فارسی گرفته شده.
چو گرمابه و کاخهای بلند
چُن ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جُست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار
در سنگهای معدنی پیِ جواهرات قیمتی و استخراجشان گشت تا روشنیبخش باشند.
به دست آمدش چند گونه گُهَر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
بیجاده: کهربا ، سنگ زیبا و قیمتی ، جواهر
ز خارا بِدَفسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید
ز خارا بدافسون برون آورید: با دانش (گهرها را) از سنگشان بیرون کشید.
شد آراسته بندها را کلید : کلیدِ مشکلات و کارهای ناشناخته آماده شد؛ کنایه از حل شدنِ مشکلات
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
بان : عطرِ گُل یا گیاهی -لادن یا بیدمشک عنبر: مادهای خوشبو از شکمِ ماهی/نهنگِ عنبر
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گَزند
راه گَزند : راهِ چاره
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چُن او خواستار
جهان را نیامد چن او خواستار : دنیا کسی چون او (کوشنده) را به خود ندید.
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور چُن آمد شتاب
شتاب آمدن میل به کاری پیدا کردن
چنین سال پنجه بِرَنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
به اینترتیب پنجاه سالِ دیگر هم سختی کشید ولی بهخاطرِ هنرِ بسیارش راهِ هیچ چیز را با وجودِ خرد بسته ندید و همه چیز را شدنی دانست. یا: با خردی که داشت همه هنرها را یاد گرفت.
همه کردنیها چُن آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
وقتی همهی این کارها را کرد، جاه طلبی کرد و خواست از جای بلندِ خود نیز بالاتر برود.
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
تخت پادشاهی مخصوصی را ساخت.
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت: گوهرهای بسیاری بر تخت سوار کرد.
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
هامون : دشت
چو خورشیدِ تابان میان هوا
نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرو مانده از بخت او
ساخت و ساز و خانه ساختن را ارمغان آورد که بعضی کارها را دیوها و اهرمن عهده دار بود
به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را روزِ نو خواندند
نو : نوروز ، جشن جدید شاهی جمشید بر تخت مخصوص شروع شد و جشن نوروز شروع شد
سر سال نو هُرمَز فَورَدین
بر آسوده از رنج تن دل ز کین
هُرمَز : روز اورمزد ، روز اول هر ماه فَورَدین: ماه فروردین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
رامشگر : خنیاگر، نوازنده و خواننده
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
جشنِ فرخ : در این جا کنایه از جشن نوروز که اولین روزِ فروردین است.
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
چنین سال سیصد همیرفت کار : بهاین ترتیب سیصد سال گذشت.
ز رنج و ز بدشان نبُد آگهی
میان بسته دیوان به سان رهی
میان بستن : آماده بودن، در خدمت بودن
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پُر از آوای نوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش : بهخاطر آسودگی دنیا پر از بانگِ نوشانوش بود؛ همه به بادهخواری و خوشگذرانی مشغول بودند.
چنین تا بر آمد بر این سالیان
همی تافت از فر ، شاهِ کیان
همیتافت از فرّ شاهِ کیان : جمشید، شاهِ کیانی، بهخاطرِ فرهای که داشت، میدرخشید.
جهان سربهسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرّهی
سر به سر : کاملاً رهی : رونده ، بنده
جهان گشت سرتاسر او را رهی : تمام مردم جهان به پادشاهی او گردن نهاده و اوامر ایشان را تمکین نمودند .
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
جمشید بهژرفی در تختِ پادشاهیاش نگریست و دیگر هیچ کس جز خودش را ندید.
ز گیتی سر شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
بهخاطرِ حکومتش بر دنیا دچارِ غرور شد و از خدا روی برگرداند و ناسپاس شد.
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور، تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
چنان است گیتی کجا خواستم : کجا در بسیاری جاهای شاهنامه سوالی نیست بلکه موصول است بهمعنی "که": جهان آنطور شده که من میخواستم.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است
آرام : آرامش
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
دیهیم : تاج. دراصل کلمهای یونانی
همه موبدان سر فکنده نگون
چرا کس نیارِست گفتن نه چون
بزرگان سر پایین انداختند و کسی جرأتِ چونوچرا کردن و چیزی گفتن نداشت.
چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی
بگشت و جهان شد پُر از گفت و گوی
با گفتنِ این حرفها (ناسپاسی) فرِ جمشید از او برگشت و همه جا پر از حرفوحدیث شد.
هنر چون به پیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چون (جمشید) مغرور شد و خود را در رقابت با خدا دید کار تغییر کرد و شکست به کارش آمد. در این مورد دانشمندِ خداترس و هوشیار گفته که: اگر شاه شدی هنوز بنده باش.
چه گفت آن سخنگوی با تر و هوش
که خسرو شدی بندگی را بکوش
"چون (جمشید) مغرور شد و خود را در رقابت با خدا دید کار تغییر کرد و شکست به کارش آمد. در این مورد دانشمندِ خداترس و هوشیار گفته که: اگر شاه شدی هنوز بنده باش.
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همی کاست آن فرّ گیتیفروز
کاستن : کم شدن، از بین رفتن
جمشید بخاطر غرور شدید خودش(خود را در جایگاه خدا می دید) و بندگی خدا را به جای نمیآورد و جایگاه فر ایزدی خود را از دست داد.
جمشید پس از پدرش طهمورث به تخت پادشاهی نشست و انبوهی از ابداعات و اختراعات از استخراج آهن و ساخت ابزارهای جنگی گرفته تا ایجاد لباس و ایجاد گروههای شغلی شامل چهار گروه روحانیان، جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران را در طول صدها سال به نتیجه رساند. حتی تختی ساخت که بر روی آن مینشست و بر روی دوش دیوان به آسمان میرفت. جشن نوروز را پایه گذاشت. در آن روزگاران مرگی وجود نداشت و مردم به شادی روزگار میگذراندند. تا این که دچار غرور شد و خدا را ناسپاسی کرد و همان باعث شد فر ایزدی او رو به افول برود.
توجه جمشید به امنیت عمومی و امنیت ملی جالب است.ضمن ایجاد اشتغال و استفاده از تولید ملی، پنح مورد طرح های پنجا ساله ای نیز برای اداره امور و کشور داری اجرا کرده و از مقبولیت بالا و مشروعیت نسبی برخوردار بود. هرچند که در پایان سیصد سال اول به فن آوری ( تصمیم به پرواز) نگاهی نو دارد ولی خود بزرگ بینیش منجر به از دست دادن مقبولیت و مشروعیت او شده است. در واقع نتوانسته افکار عمومی را با فن آوری جدید توجیه یا افکار خود را با افکار عمومی همزمان سازی کند.
قبل بعد